«آن یار کزو خانهی ما جای پَری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
انگار در اعماق نگاهش خبری بود
در شهر خودش بود و دلش در سفری بود
میرفت دلت كوی به كو، خانه به خانه
«جمعی به تو مشغول و تو فارغ ز میانه»
انگار کسی رو به خراسان به نماز است
با چادر سبزی که پر از عطر حجاز است
«اَلمِنَّتُ لِلَّـه که درِ میکده باز است»
مستی ـ به خدا ـ پیش دو چشم تو مجاز است
من مستترین حوض تواَم حضرت مهتاب!
از این همه اشك است اگر شور شد این آب
در سفرهی مهمان تو جز نور خدا نیست
هر لقمه مگر با نمک نام رضا نیست
از شوق تو در صحن و خیابان تو جا نیست
کس نیست که در دامن مهر تو رها نیست
حق دارد اگر یوسف ما هم به تو نازد
یك مسجد و میخانه كنار تو بسازد
آنقدر قشنگی كه دل قافلهها را …
آنقدر كریمی كه همه فاصلهها را …
آنقدر عزیزی كه تمام گلهها را …
ـ از قافیه بگذرـ بگشا این گرهها را
نزدیك ترین سنگ صبور دل مایی
هم دامن زهرایی و هم دست رضایی